دو شنبه 13 آذر 1391
ن : Leah

کودکی می اندیشید...

کودکی می اندیشید...

که خدا...چه می خورد...چه می پوشد...و کجا خانه دارد

ندا آمد...

غصه ی بندگانش را می خورد...گناهانِ بندگانش را می پوشد...و در هر دلِ شکسته ای خانه دارد



:: برچسب‌ها: خداکودک, خانه, دل شکسته,


دو شنبه 13 آذر 1391
ن : Leah

نسیم،نفس خداست

 نسیم، نفس خداست

نسیم، نفس خداست

بار روی دوشش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت… دانه‌ی گندم روی شانه‌های نازکش سنگینی می‌کرد. نفس‌نفس می‌زد. اما کسی صدای نفس‌هایش را نمی‌شنید، کسی او را نمی‌دید. دانه از روی شانه‌های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه‌ی گندم را فوت کرد. مورچه می‌دانست که نسیم، نَفَس خداست! مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: “گاهی یادم می‌رود که هستی، کاش بیشتر می‌وزیدی.”

خدا گفت: “همیشه می‌وزم. نکند دیگر گُمم کرده‌ای!”

مورچه گفت: “این منم که گم می‌شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خُرد. نقطه‌ای که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد.”

خدا گفت: “اما نقطه سر آغاز هر خطی‌ست.”

مورچه زیر دانه‌ی گندمش گم شد و گفت: “من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.”

خدا گفت: “چشمی که سزاوار دیدن است می‌بیند. چشم‌های من همیشه بیناست.”

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌و‌گو داشت. پس دوباره گفت: “زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.”

خدا گفت: “اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه‌ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.”

مورچه خندید و دانه‌ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی‌دانست که در گوشه‌ای از خاک، مورچه‌ای با خدا گرم گفت‌و‌گوست.

نویسنده:عرفان نظرآهاری


:: برچسب‌ها: خدا, نسیم, نفس خدا, مورچه,


دو شنبه 16 آذر 1391
ن : Leah

عشق و عبادت

 عشق مهیا است و تو آن را پس می زنی

عشق مهیا است و تو آن را پس می زنی

چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد. رامانوجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنایی، یک فیلسوف، و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده.
مردی به نزد او آمد و پرسید: “راه رسیدن به خدا را نشانم بده.”
رامانوجا پرسید: “هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟”
سوال کننده پرسید: “راجع به چی صحبت می کنی، عشق؟ من تجرد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم، چشمم را به رویشان می بندم.”
راماجونا گفت: “با این همه کمی فکر کن. بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هر قدر کوچک هم بوده باشد.”
مرد گفت: “من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه
عشق. یادم بده چگونه دعا کنم. شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی، و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم، نه به سمت امور دنیوی.”
گویند رامانوجا بسیار غمگین شد و به مرد گفت: “پس من هم نمی توانم به تو کمکی کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده، تو حتی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی. برای عشق نیاز به تلاش نیست؛ عشق مهیا است، عشق در جوشش و جریان است. و تو آن را پس می زنی.”



:: برچسب‌ها: عبادت, عشق, بدون,


دو شنبه 15 آذر 1391
ن : Leah

رنگ فقط رنگ خدا

 رنگ فقط رنگ خدا

رنگ فقط رنگ خدا

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد…

یک زن تقریباً پنجاه ساله‌ی سفید‌پوست به صندلی‌اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است،

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد…

مهماندار از او پرسید: “مشکل چیه خانوم؟”

زن سفید‌پوست گفت: “نمی‌توانی ببینی؟ به من صندلی‌ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی‌توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی‌ها پر هستند، اما من دوباره چک می‌کنم ببینم صندلی خالی پیدا می‌شود یا نه.”

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی‌ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی‌ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم.”

و قبل از اینکه زن سفید‌پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این‌حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می‌کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می‌توانید کیف‌تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده‌ایم تشریف بیاورید…”

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می‌زدند از جای خود قیام کردند.



:: برچسب‌ها: رنگ, رنگ خدا, فقط, خدا,


یک شنبه 15 آذر 1391
ن : Leah

خدایا از تو ممنونم

خدایا از تو ممنونم…

خدایا از تو ممنونم...

خدایا ممنونم
من می‌تونم تمام زیبایی‌های پیرامونم را ببینم،
کسانی هستند که دنیایشان همیشه تاریک و سیاه هست…

خدایا
من می‌تونم راه برم،
کسانی هستند که هیچوقت نتونسته‌اند حتی یک قدم بردارند…

خدایا از تو ممنونم
که دل رئوف و شکننده‌ای دارم،
کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبت و احساسی رو درک نمی‌کنن…

خدایا سپاسگزارم
که به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم،
کسانی هستند که از این
نعمت و برکت وافری که به من داده‌ای بی‌بهره‌اند…

خدای عزیزم
من می‌تونم کار کنم،
کسانی هستند که برای رفع کوچکترین نیازهای روزمره‌شون هم به دیگران محتاجند،
برای این نعمت بزرگ از تو سپاسگزارم…

خدای دوست‌داشتنی من، از تو ممنونم
که کسی هست که منو دوست داره،
کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچکس مهم نیست…

و بیش از همه‌ی این‌ها
برای هدیه‌ای که هر روز با هزار عشق و
امید به من می‌دهی از تو سپاسگزارم…
هدیه‌ای که نامش زندگی‌ست…

نویسنده:آرش غمخواری



:: برچسب‌ها: خدا, خدایا, ممنونم, نعمتها,


یک شنبه 12 آذر 1391
ن : Leah

تصادف

از تصادف جانِ سالم به در برده بود...

و می گفت زندگیش را مدیون ماشین مدل بالایش است...

و خدا همچنان لبخند می زد...



:: برچسب‌ها: خدا, لبخند, تصادف,


یک شنبه 12 آذر 1391
ن : Leah

خندیدن یک نیایش است

خندیدن یک نیایش است

 

 

خندیدن یک نیایش است
اگر بتوانی بخندی، آموخته‌ای که چگونه نیایش کنی

هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد، هر بافت وجودت از شادی بلرزد،
به آرامشی عظیم دست می‌یابی!

کسی می‌تواند بخندد،
که طنز آمیزی و تمامی بازی
زندگی را می‌بیند.

کوتاه‌ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است!

شادی اگر تقسیم شود، دو برابر می‌شود!
غم اگر تقسیم شود، نصف می‌شود!

همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم!

یادت باشه! انسان‌های خندان و شاد به خداوند شبیه‌ترند!

کمی موسیقی گوش کن،بخند (حتی به زور)، آنگاه بنشین و نظاره کن آثار شگرف همین حرکات به اصطلاح اجباری را!

فراموش نکن! همین لحظه را، اگر گریه کنی یا بخندی‌!
بالاخره می‌گذرد، امتحان کن‌!

بهشت یعنی، شادی، خنده، سرور و شعف‌!

 

 



:: برچسب‌ها: خندیدن, نیایش, خدا,


جمعه 10 آذر 1391
ن : Leah

خدای مهربانم!

 

خدای مهربانم!
به همه انسان ها فرصت این را بده تا تو را بهتر بشناسند ...
تو را در دلهایشان جستجو کنند ...
و عشق تو را در تک تک لحظاتشان احساس کنند ...
زندگی هایمان غمبار است و خشن ...
قلب هایمان را سرشار از لطافت کن ...
به ما بال پرواز بده و هوایی برای نفس کشیدن...

 



:: برچسب‌ها: خدا, خدای مهربان, زندگی, بخشش,


پنج شنبه 13 آذر 1391
ن : Leah

شجاعت

از این مطلب خوشم اومد...حیفم اومد نذارمش

شجاعت هميشه فرياد زدن نيست...
گاهى صداى آرامیست
كه در انتهاى روز می‌گويد:
"فردا دوباره تلاش خواهم كرد"


:: برچسب‌ها: شجاعت, فریاد, فردا,


پنج شنبه 12 آذر 1391
ن : Leah

خدایِ من

 

خدای من

همان خدايی‌ست كه با من كار می‌كند، با من كتاب می‌خواند، با من می‌نويسد، با من غصه‌دار می‌شود و با من شاد می‌شود.
خدای من حتی گل‌ها را هم با من می‌بويد…!
خدای من همان خدايی‌ست كه دوستش دارم، او هم مرا دوست دارد، اين را فقط من می‌دانم و بس…!
خدای من همين‌جاست… در همين نزديكی…

 لبخندزندگی




پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

من خدایی دارم

من خدایی دارم…

من خدایی دارم

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست…

نه در آن بالاها!

مهربان، خوب، قشنگ…
چهره‌اش نورانیست

گاه‌گاهی سخنی می‌گوید،
با دل کوچک من،
ساده‌تر از سخن ساده من

او مرا می‌فهمد‌!
او مرا می‌خواند،
او مرا می‌خواهد،
او همه درد مرا می‌داند…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می‌نگرم،
آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد
من است.

او خدایست که همواره مرا می‌خواهد،

او مرا می‌خواند
او همه درد مرا می‌داند…

منبع:لبخندزندگی



:: برچسب‌ها: خدا, ,


پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

خدا را ببینید

 

خدا در میان همین بوته‌ها و گل‌هاست،
او را ببیند، چگونه می‌خندد! چگونه می‌شکفد!
ببینید! چگونه در جان درختان قامت می‌افروزد، و دستان سبز خویش را در باد تکان می‌دهد.
آری خدا در همین نزدیکی‌هاست...


:: برچسب‌ها: خدا, دیدن خدا,


پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

خدا را دیدم



:: برچسب‌ها: خدا, عاشقانه, مهربان,


پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

فرشته ای به نام مادر

 

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او در انتظار تو است و از تو نگهداری می کند.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.  

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کند؟

خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا

خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

 



:: برچسب‌ها: خدا, مادر, فرشته, ,


چهار شنبه 8 آذر 1391
ن : Leah

مکالمه ی زیبای یک کودک با خدا

اینو چن وقت پیش یه جایی خوندم...مکالمه ی یه بچه با خداست

الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب منو نمیده؟

یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته!

بله جانم با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده.

بگو عزیزم من می شنوم.

کودک متعجب  پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...

هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟

فرشته ساکت بود بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم.

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد

بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا!

چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟

آخه خدا من خیلی تورو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم!

نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!!

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند

دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی

و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت...



:: برچسب‌ها: خدا, کودک, مکالمه, عاشقانه,


چهار شنبه 8 آذر 1391
ن : Leah

توصیف زیبای ملاصدرا در مورد خدا

استارت کار وبمو با یه توصیف قشنگ از ملاصدرا شروع میکنم...واقعا زیباست

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان 

 اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

پدر می‌شود یتیمان را و مادر

برادر می‌شود محتاجان برادری را 

 همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را 

 طفل می‌شود عقیمان را

امید می‌شود ناامیدان را 

راه می‌شود گمگشتگان را

نور می‌شود در تاریکی ماندگان را 

 شمشیر می‌شود رزمندگان را 

 عصا می‌شود پیران را 

 عشق می‌شود محتاجان به عشق را

...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را... 

 به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند 

 در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟



:: برچسب‌ها: خدا,