پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

خدا را ببینید

 

خدا در میان همین بوته‌ها و گل‌هاست،
او را ببیند، چگونه می‌خندد! چگونه می‌شکفد!
ببینید! چگونه در جان درختان قامت می‌افروزد، و دستان سبز خویش را در باد تکان می‌دهد.
آری خدا در همین نزدیکی‌هاست...


:: برچسب‌ها: خدا, دیدن خدا,


پنج شنبه 9 آذر 1391
ن : Leah

فرشته ای به نام مادر

 

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او در انتظار تو است و از تو نگهداری می کند.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.  

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کند؟

خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا

خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

 



:: برچسب‌ها: خدا, مادر, فرشته, ,


چهار شنبه 8 آذر 1391
ن : Leah

مکالمه ی زیبای یک کودک با خدا

اینو چن وقت پیش یه جایی خوندم...مکالمه ی یه بچه با خداست

الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب منو نمیده؟

یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته!

بله جانم با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده.

بگو عزیزم من می شنوم.

کودک متعجب  پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...

هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟

فرشته ساکت بود بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم.

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد

بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا!

چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟

آخه خدا من خیلی تورو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم!

نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!!

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند

دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی

و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت...



:: برچسب‌ها: خدا, کودک, مکالمه, عاشقانه,


چهار شنبه 8 آذر 1391
ن : Leah

توصیف زیبای ملاصدرا در مورد خدا

استارت کار وبمو با یه توصیف قشنگ از ملاصدرا شروع میکنم...واقعا زیباست

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان 

 اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

پدر می‌شود یتیمان را و مادر

برادر می‌شود محتاجان برادری را 

 همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را 

 طفل می‌شود عقیمان را

امید می‌شود ناامیدان را 

راه می‌شود گمگشتگان را

نور می‌شود در تاریکی ماندگان را 

 شمشیر می‌شود رزمندگان را 

 عصا می‌شود پیران را 

 عشق می‌شود محتاجان به عشق را

...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را... 

 به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند 

 در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟



:: برچسب‌ها: خدا,


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد